«فکرِ ما» از جهاتی شبیه یک میمونِ شرور هست. میمونی که یک لحظه آروم نمیگیره، مدام از این طرف به اون طرف میپره، جیغ و داد میکنه و هر چیزی که به دستش برسه رو میشکنه. وقتایی که سعی میکنین تمرکز کنین رو به خاطر بیارین. خصوصیتِ فکر همین ناآرومی هست، همین تکاپو و جستجوی همیشگی، همین تحلیل و مقایسه و فکر کردن!
ما آدما تقریبا همیشه توی سرمون زندگی میکنیم. «آگاهیِ ما» شبیه یک آدم کوچولو هست که توی جمجمههامون قرار داره و دنیا رو از طریق چشمهامون نگاه میکنه. حتما دلیل تکاملی معقولی داشته که ما اکثر اوقات «خودمون» رو در جمجمهمون حس میکنیم، نه مثلا توی دست یا پامون ولی این قضیه یه سری مشکلات رو هم به وجود آورده. مثلا این که «آگاهیِ ما» و «فکرِ ما» بیشتر اوقات کنار هم هستن، این دوتا اونقدر به هم نزدیکن که بیشترِ آدما هیچ وقت به این فکر نمیکنن که آگاهی و فکر با همدیگه فرق دارن
با افکارت درگیر نشو «سعی نکن که افکارت رو ساکت کنی یا آرومشون کنی یا جوابشون رو بدی» «فقط نظارهگر باش، اصلا کاری بهشون نداشته باش، اونها زیاد مهم نیستن» «زندگیت رو بکن و بذار افکارت برای خودشون وجود داشته باشن» «بذار شلوغ کنن یا با همدیگه درگیر بشن، تو خودت رو قاطی نکن» توی مدیتیشن هم قرار نیست افکارمون رو کنترل کنیم، فقط باید نگاهشون کنیم. شبیه به کسی که کنار یک جاده نشسته و با آرامش حرکت ماشینها رو نگاه میکنه. توی مدیتیشن تمرین میکنیم که این میمون شرور رو نگاه کنیم. نباید سعی کنیم که باهاش کشتی بگیریم، آرومش کنیم، یا تربیتش کنیم. فقط باید از بیرون نظارهگرش باشیم. همین. سعی میکنیم از بیرون به خودمون نگاه کنیم، تلاش میکنیم آگاهیمون رو به ورای جمجمهمون منتقل کنیم. اینطوری واقعا به این احساس میرسیم که ما فراتر از اون میمون هستیم، فراتر از جسم و فکر و احساساتمون هستیم. «میدونم که تمام اینها توی ذهن اتفاق میافته، ولی این احساس می تونه مفید باشه: به نظرم یکی از فایدههای مفهومِ شیطان هم همینه، شیطان جدا از ماست و به همین خاطر راحتتر میشه باهاش مقابله کرد. به طور کلی اعتقاد نداشتن به شیطان باعث میشه راحتتر امیال مفید انسانیمون رو بپذیریم و سختتر با امیال غیرمفیدمون مقابله کنیم»
به نظرم کسایی که زودتر عاقل میشن، همونهایی هستن که زودتر میتونن این تفاوت و جدایی رو احساس کنن. کسایی که میتونن از بیرون به خودشون و افکار و احساساتشون نگاه کنن. من خیلی وقتها با افکارم گلاویز میشم، اونقدر باهاشون کلنجار میرم که تمام توان فکریم از بین میره و چیزی جز خستگی فکری برام نمیمونه. گاهی اوقات برای شروعِ یک کار کلی دستدست میکنم و مقهور احساساتِ لحظهایم میشم.
برادران هیث توی کتاب کلید را بزن مفهوم فیل و فیلسوار رو معرفی میکنن. وقتی که سعی میکنیم کارها رو با «ارادهی قوی» انجام بدیم شبیه به فیلسواری هستیم که بدون کمک گرفتن از فیل میخواد یک کار سخت رو انجام بده.وقتی که سعی میکنیم با «قدرت اراده» جلوی چیزهایی که دوستشون داریم و احساساتمون رو درگیر میکنه بایستیم شبیه فیلسوار ضعیفی هستیم که میخواد به زور فیلش رو به جایی که دوستش نداره ببره.راهکار هوشمندانه اینه که فیل رو فریب بدیم، از چیزهایی که فیل دوست داره یا ازشون میترسه کمک بگیریم تا مسیری که ما میخوایم رو بره، به جای کشتی گرفتن با فیل (یا میمون) سعی کنیم موانع رو از سر راهش برداریم یا راهش رو کوتاهتر کنیم یا راه رو براش جذابتر کنیم.