ایران من سی سال از عمرم گذشت و زندگی کردن هم برایم شد آرزو! والله قسم نه ناشکری میکنم نه در برابر خدا چشم سفیدی! صبح تا شب برای زندگی خیر! برای زنده بودن میدویم و دست آخر، هیچ چیزی دستمان نیست. در ایران نه پول ارزش دارد و نه میتوان زندگی ساخت. همه محکومیم به زنده بودن! فقط، قرار نیست کسی اینجا زندگی کنه! اینو از صف های طولانی سفارت خونه ها برای مهاجرت میشه فهمید. این دردها را تا کی باید گفت و عملی ندید؟
دلار بالا و بالاتر می رود شانه بالا می اندازیم می ترسیم که دیگر چه خواب جدیدی برایمان دیده اند؟ کتاب ۱۹۸۴ را خوانده اید؟ از صفحات اولش می بینید چقدر همه چیزش آشناس انگار خط به خط آن را هرروز تجربه می کنیم یا سریال ۲۴ را دیده اید؟ داستان کشوری دیگر با سیاستمداران دیگر!کاری به راست و دروغش ندارم تمام فکرم به سایه ی سیاهیست که انگار تمام مدت دنبالشان می کرد. می خواهم شاد باشم و به سیاست فکر نکنم، می خواهم اجازه ندهم سندروم پیش از قائدگی از پا درم بیاورد، میخواهم به درددل های دوستم که اشک هایش را به زور کنترل می کرد فکر نکنم، می خواهم وقتی صبح ها بیدار می شوم روی لبه تیغ بند بازی نکنم.